بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

نامه ای از طرف هستی

سلام برسام جون من تورا خیلی دوست دارم و می خواهم هر چه زودتر بدنیا بیایی و با هم دوست باشیم  من اسمت را برسام انتخاب کردم .برایت یک بلوز آدیداس سفید دیده ام که میخواهم وقتی بدنیا آمدی برایت آنرا بخرم و بپوشی وقتی که آن بلوز را تنت دیدم خیلی خوشحال میشوم .من با پولهایی که در قلکم دارم برایت ماشین و موتور و هر چیز دیگری که پولم برسد برایت میخرم. من تو را خیلی دوست دارم چون تنها پسر عمه من هستی .به زودی بدنیا بیا تا با هم بازی کنیم برایت غذا بدهم به عمه کمک بکنم در نگه داشتن تو و باهمدیگر به پارک برویم   مواظب خودت باش پسر عمه خوشگلم .انشاءالله که سالم بدنیا بیایی دوستت دارم هستی(دختر داییت) ...
7 ارديبهشت 1391

هستی دختر داییت

پسر گلم از وقتی هستی فهمیده تو قراره بیای و براش یه پسر عمه میاد خیلی خوشحاله اصلا فکرشو نمیکردیم که اینقدر ذوق داشته باشه آخه تنها نوه و یکی یه دونه است .ما فکر میکردیم خیلی حسودیش میشه ولی نه کاملا بر عکسه همش لحظه شماری میکنه که تو بدنیا بیایی. همش از من میپرسه چی برا پسر عمه ام بگیرم. میخوام براش ماشین قرمز رنگ بگیرم ............. خیلی دوس داره برات وسایل بگیریم .میگه براش تخت میخریم کمد میخریم ................. خلاصه پسر گلم تو فعلا یه دونه دختر  دایی داری انشاء الله خاله شیرینتم به زودی یه نی نی بیاره ولی خوب میدونی بابا امیرت نه خواهر داره نه برادر .غصه نخور که عمه و عمو نداری چون عمه مهناز و سایه و بقیه هستن . اینم...
30 فروردين 1391

شروع هفته 21.ماه ششم

سلام پسر عزیزم.قند و نبات مامان .امروز وارد هفته ٢١ شدی یعنی ٥ ماه رو به سلامتی پشت سر گذاشتی.با خوشی ها و بدی های ٥ ماه خداحافظی کردی و به ماه ششم سلام گفتی امروز تو نشون دادی که چقدر صبور و مقاومی که با سرما و ناراحتی های مامان ، حالت تهوع ها و بی حالی ها و دردهاش کنار اومدی و هر روز بزرگ و بزرگ تر شدی و من به وجود تو به نفس های تو افتخار میکنم . میدونم که این ٤ ماه باقی رو نیز با سلامتی طی میکنی تا برای همیشه بیایی کنارمون.بیایی توی زندگیمون خیلی ازت ممنونم پسر دردونه من خیلی خیلی دوست دارم میبوسمت ...
30 فروردين 1391

یه روز بد

پسر نازم دیروز صبح منو خیلی ترسوندی . میخواستم همش گریه کنم آخه صبح که چشمامو باز کردم به پهلوی راستم خوابیده بودم پهلوم با قسمت راست شکمم خیلی درد میکرد همش نگران تو بودم که چیزیت نشده باشه. بابا امیرتم خیلی نگران بود میگفت زنگ بزن به دکتر و بپرس ازش.ساعت 12 اینا زنگ زدم که نبودن. خلاصه تا بعد از ظهر همش با فکر و خیالهای بد سیر میکردم و حوصله نداشتم تا اینکه ظهر که بعد نهار یه درازی کشیدم حرکتهاتو احساس کردم کمی دلم آروم شد. ولی شب که میخواستم بخوابم یه اتفاق بد دیگه ای افتاد. بالش رو که میخواستم بذارم زیر پام وقتی از پشتم کشیدم افتاد روی شکمم .اعصابم دوباره خراب شد و سر بابا امیر خالی کردم و سرش همش داد میزدم. آخه فکرم داغون شده بود ...
29 فروردين 1391

تکونهای پسرم

سلام پسر گلم، عسل مامان.صبحت بخیر عزیز دلم دیروز کلی ورجه وورجه کردی و تکون خوردی قبلا هم تکون خورده بودی ولی دیروز، هم موقع نهار خوردن چند باری تکون خوردی و حرکاتتو احساس میکردم نمیدونم شاید میخواستی بگی گرسنمه مامان ماهی رو بخور زود باش آره شیطونک.بعدش هم که چند باری تا شب تکون خوردی و احساس خوبی به من دادی. الهی مامان دورت بگرده که چقدر هوای مامانو داری. خلاصه یه روز پر هیجانی داشتی و منم یه روز پر احساس و دلچسبی بازم حرکت کن.شنا کن .حتی دیگه کم کم باید لگد بزنی .ناراحت نشو مامان فرین هیچیش نمیشه .تو کار خودتو بکن .من کلی حال میکنم با تکونهای قند عسلم میبوسمت پسمل قشنگم ...
26 فروردين 1391

وقتی شیرین فهمید به زودی خاله میشه

روز ٢ بهمن روزی که مامانی اقدست آش نذری داشت منم نذر کرده بودم نون و پنیر و سبزی خوردن بدم چون توی خواب دیده بودم به خاطر همین صبح رفتم خونه مامانی اقدس و خاله شیرین و دختر دایی هستی و بقیه هم بودن و من تا به امروز به کسی نگفته بودم که تو اومدی تو دل مامان چون با بابا امیرت قرار گذاشتیم تا آخر سه ماهه اول به کسی نگیم. اون روز من پله های ٤ طبقه رو رفتم بالا و اومدم پایین بخاطر همین خونه مامانی یهو حالم بد شد احساس کردم یه چیزی از دلم کنده شد خیلی احساس ضعف کردم و رفتم توی اتاق استراحت کنم که خاله شیرینت اومد و گفت نکنه تو حامله ای . گفتم نه . چه ربطی داره. گفت برو منو سیاه نکن .معلومه از احوالت.منو به جون هستی قسمم داد .منم گفتم آره .خیل...
23 فروردين 1391

اولین روزی که فهمیدم خداوند هدیه ای زیبا برایمان داده است

30 آذر 1390 روزی که شبش به بلندای تمامی شبهاست خداوند تو را به ما هدیه داد و چه هدیه زیبایی .همه جای خانه بوی بهار می داد.گلهای کنار پنجره آشپزخانه در این فصل سرما شکوفه داده بودند.همه اینها ،عزیزم نشانه رشد تو بود در حیات وجود من. دلم میخواست داد بزنم و این خبر خوش را به همه بگویم اما منتظر ماندم تا اولین کسی که این خبر را میشنود بابا امیرت باشد.شب یلدای امسال با همه شب یلداها فرقی بزرگی داشت و آن آذوقه ای بود که ما برای سال بعد فراهم میکردیم .آذوقه ای شیرین و دلنشین و به یاد ماندنی پسرم به زندگی ما خوش آمدی. از طرف مامان فرین ...
23 فروردين 1391