وقتی شیرین فهمید به زودی خاله میشه
روز ٢ بهمن روزی که مامانی اقدست آش نذری داشت منم نذر کرده بودم نون و پنیر و سبزی خوردن بدم چون توی خواب دیده بودم به خاطر همین صبح رفتم خونه مامانی اقدس و خاله شیرین و دختر دایی هستی و بقیه هم بودن و من تا به امروز به کسی نگفته بودم که تو اومدی تو دل مامان چون با بابا امیرت قرار گذاشتیم تا آخر سه ماهه اول به کسی نگیم. اون روز من پله های ٤ طبقه رو رفتم بالا و اومدم پایین بخاطر همین خونه مامانی یهو حالم بد شد احساس کردم یه چیزی از دلم کنده شد خیلی احساس ضعف کردم و رفتم توی اتاق استراحت کنم که خاله شیرینت اومد و گفت نکنه تو حامله ای . گفتم نه . چه ربطی داره. گفت برو منو سیاه نکن .معلومه از احوالت.منو به جون هستی قسمم داد .منم گفتم آره .خیلی خوشحال شده بود میگفت پس چرا بهمون نگفتی.چن وقتته و از این حرفا، گفت الان میرم به مامان میگم ، خواهش کردم که نه نگو .بلاخره فردا به مامانی هم گفت و بابا جونتم فهمید .همه از اومدنت خیلی خوشحال بودن.
به زندگی هممون خوش اومدی