لم دادن بنیامین روی مبلش
ژست منو میبینین من چه پسمل خوشگل و خوش تیپی هستم ...
5 ماهگی
مامان قربونت بره که توی ٥ ماهگی خودت تونستی به تنهایی غلت بزنی دیگه راه افتادی همین که میذارمت پایین میبینم فورا غلت زدی و دستاتو مشت کردی و انداختی تو دهنت .دیگه اینکه هر چیزی رو میخوای بگیری و ببری تودهنت .آب دهنتم نگو فواره میکنه.فقط تنهالجبازیت اینکه ، موقعی که بیداری شیر نمیخوری و ما رو ناراحت میکنی امسال هم اولین زمستون و برف رو دیدی و اولین شب چله که خونه بابایی بودیم و خیلی هم خوش گذشت وقتی که هندونه دادیم دستت و فوری بردی سمت دهنت و خیلی هم خوشت اومده بود راستی کادو هم ١٠٠هزار تومان پول گرفتی من و بابا امیر هم برات اسباب بازی خریدیم.اولین شب یلدات مبارک باشه عزیزم امیدوارم عمرت به بلندای ١٠٠ شب یلدا باشه ...
یه فرشته نازی بدنیا اومد
بنیامینم پسر گلم میدونم خیلی تاخیر داشتم برای نوشتن اتفاقات روزمرگی زندگیت ولی خوب وقتشو نمیکردم عزیزم آخه سرم به تو گرمه عزیزم میدونی که دوشنبه ٤ دی ماه ساعت ٩ صبح خدا یه فرشته ای رو راهی زمین کرد تا به فرشته های دیگه اضافه بشه و دنیای خاله شیرین و و ماها رو شیرین تر کنه آره از دختر خالت میگم سارای عزیز و ناز نازی که تو هم به اتفاق من و بابا امیر وبابایی رفتی بیمارستان به دیدنش سارای کوچولو توی تخت چشاشو باز کرده بود و به همه نگاه میکرد یه جورایی داشت به تو میگفت بنیامین منم اومدم که با هم بازی کنیم ولی فکر نکن که ٥ ماه از من بزرگتری میتونی بهم زور بگی نخیر اینجوریام نیس صبر کن یه کم بزلگ بشم اون وقت میبینیم زور کی بیشتره تو هم که&n...
تب کردن بنیامین
چهارشنبه 22 آذر از بعد از ظهر بی قرار و نا آروم بودی .غروب که عزیز جون و خاله شیرین و هستی هم خونه ما بود تو همش گریه میکردی یعنی تا به امروز همچین سابقه ای نداشتی منم ناراحت و پریشون بودم و دل تو دلم نبود صبح بهت سرلاک داده بودم فکر کردم دل درد داری ولی هر کاری کردیم کولیک دادیم را بردمت ولی فایده ای نداشت شب که بابا امیر اومد من در حال گریه کردن بودم پرسید چی شده گفتم نمیتونم پسرمو بی حال و نا آروم ببینم گفت هیچی نیس پسرمون قویه ولی یه کم بعد دیدیم بدنت و سرت داغه با تب سنج تبت رو گرفتیم دیدیم 37نشون داد دوباره گرفتیم شد 38 و 5 دقیقه بعد 38 رو هم رد شد دیگه خیلی نگران شدیم پتو رو انداختیم روت و با عزیز جون و بابا امیر رفتیم کلینیک کودکان ب...
همسایه ها به دیدنت اومدن
بنیامینم پسر نازم سه شنبه 21 آذر ماه بلاخره همسایه ها طلسمو شکستن و بعد از 4 ماه اومدن به دیدنت .همسایه روبرویی نوریه خانم،خانم محمودی، شیوا خانم و الناز خانم با بچه ها شون ارشیا و حسین اومدن خونمون .تو اولش که با دیدن اونا که همشون با هم اومدن گریه کردی چون یهویی خونه پر شد و سرو صداشد.ولی بعدش آروم شدی و بازی میکردی.حسین و ارشیا که از دیدن تو کلی ذوق زده شده بودن و بوست میکردن تو هم تو دلت میگفتی صبر کنین تابستون بشه منم بزلگ میشم مییام پالین باهاتون بازی بازی میکنم . قربونت برم من که چقد پسمل خوبی بودی و اذیت نکردی آخه فهمیدی که اونا مهمونای عزیزمون هستن و بخاطر تو اومدن پسر گلم.
شب نشینی بنیامین
عسلم ، بنیامینم دیشب تا ساعت ١٢ بیدار بودی و پا به پای من و بابا امیرت تلویزیون نگاه میکردی منم وقتی دیدم قصد خوابیدن نداری از روی پاهام گذاشتم پایین . تو برا خودت داشتی بازی میکردی و طبق معمول دستاتو میخوردی.فقط یه لحظه ما برگشتیم تو را نگاه کردیم دیدیم زورتو زدی و بلاخره تونستی به تنهایی قلت بزنی . ما که از خنده مرده بودیم و تو هم از خوشحالی کلی ذوق زده شده بودی و کیف میکردی. بعدش که با بابا امیر با صدای بلند برای اولین بار غش غش میخندیدی.قربون اون خنده هات برم .فدات بشم تمام هستی من ، پسرم تو با بزرگ شدنت روز به روز داری شیرین تر میشی و دل ما رو میبری . خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.