شب نشینی بنیامین
عسلم ، بنیامینم دیشب تا ساعت ١٢ بیدار بودی و پا به پای من و بابا امیرت تلویزیون نگاه میکردی منم وقتی دیدم قصد خوابیدن نداری از روی پاهام گذاشتم پایین . تو برا خودت داشتی بازی میکردی و طبق معمول دستاتو میخوردی.فقط یه لحظه ما برگشتیم تو را نگاه کردیم دیدیم زورتو زدی و بلاخره تونستی به تنهایی قلت بزنی . ما که از خنده مرده بودیم و تو هم از خوشحالی کلی ذوق زده شده بودی و کیف میکردی. بعدش که با بابا امیر با صدای بلند برای اولین بار غش غش میخندیدی.قربون اون خنده هات برم .فدات بشم تمام هستی من ، پسرم تو با بزرگ شدنت روز به روز داری شیرین تر میشی و دل ما رو میبری .
خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی