یه فرشته نازی بدنیا اومد
بنیامینم پسر گلم میدونم خیلی تاخیر داشتم برای نوشتن اتفاقات روزمرگی زندگیت ولی خوب وقتشو نمیکردم عزیزم آخه سرم به تو گرمه
عزیزم میدونی که دوشنبه ٤ دی ماه ساعت ٩ صبح خدا یه فرشته ای رو راهی زمین کرد تا به فرشته های دیگه اضافه بشه و دنیای خاله شیرین و و ماها رو شیرین تر کنه
آره از دختر خالت میگم سارای عزیز و ناز نازی که تو هم به اتفاق من و بابا امیر وبابایی رفتی بیمارستان به دیدنش
سارای کوچولو توی تخت چشاشو باز کرده بود و به همه نگاه میکرد یه جورایی داشت به تو میگفت بنیامین منم اومدم که با هم بازی کنیم ولی فکر نکن که ٥ ماه از من بزرگتری میتونی بهم زور بگی نخیر اینجوریام نیس صبر کن یه کم بزلگ بشم اون وقت میبینیم زور کی بیشتره
تو هم که بغل بابایی لم داده بودی میگفتی سارای خانم فک نکن تازه اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
نخیر هیشکی نمیتونه جای منو بگیره در ضمن تک نوه پسر هستم تو بعد از هستی نوه دوم دخملی هستی
ولی پسر من آقاس گله سر سبده خودش میدونه که همه نوه ها عزیزن
تو هم با سارای دوست خوب و مهربون میشی .در واقع توی این روز خوب خواهر دار شدی عزیزم
پس همیشه مواظبش باش