یه روز بد
پسر نازم دیروز صبح منو خیلی ترسوندی . میخواستم همش گریه کنم آخه صبح که چشمامو باز کردم به پهلوی راستم خوابیده بودم پهلوم با قسمت راست شکمم خیلی درد میکرد همش نگران تو بودم که چیزیت نشده باشه. بابا امیرتم خیلی نگران بود میگفت زنگ بزن به دکتر و بپرس ازش.ساعت 12 اینا زنگ زدم که نبودن.
خلاصه تا بعد از ظهر همش با فکر و خیالهای بد سیر میکردم و حوصله نداشتم تا اینکه ظهر که بعد نهار یه درازی کشیدم حرکتهاتو احساس کردم کمی دلم آروم شد.
ولی شب که میخواستم بخوابم یه اتفاق بد دیگه ای افتاد. بالش رو که میخواستم بذارم زیر پام وقتی از پشتم کشیدم افتاد روی شکمم .اعصابم دوباره خراب شد و سر بابا امیر خالی کردم و سرش همش داد میزدم.آخه فکرم داغون شده بود که نکنه روی سرت یا قسمتی از بدنت افتاده باشه
با فکرهای بد گرفتم خوابیدم به امید اینکه فردا روز خوبی باشه .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی