بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

سیسمونی پسرم

قند عسلم  سه شنبه هفته پیش یعنی ٢٠/٤/٩١ شب ساعت ١٠:٣٠ سرویس تخت خواب و کمدت رسید مامانی بالا بود پیش من .بابا امیر و بابایی هم پایین بودن که اتفاقی خاله راضیه اینا اومدن و با کمک بابای سادنا وسایلات صحیح و سالم اومدن توی اتاقت .هستی هم که دلش غش میرفت نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه فردا صبح چهارشنبه بابایی و مامانی و هستی بقیه سیسمونی رو که توی خونه مامانی بود با هم دیگه آوردن خونمون به کمک مامانی و زندایی شیرین و هستی اتاقت چیده شد اول اتاقتو تمیز کردیم بعد تخت و کمدتو گذاشتیم سر جاش و وصلشون کردیم بعد لباسهاتو گذاشتیم توی کمد اسباب بازیهاتو گذاشتن توی بوفه و سرویس کالسکه و کریر و ...یه گوشه اتاق بعد تخت اسپانیایی رو هم ...
27 تير 1391

دختر خاله دار شدی

راستی پسرم یه خبر بهت بدم شنبه یعنی 17 تیر ماه خاله شیرینت رفت سونوگرافی نوی 14 هفتگی و بچش دخمله یعنی دختر خاله دار میشی  یه دختر دایی داشتی که یه دختر خاله هم اضافه شد البته اون 4 ماه بعد از تو بدنیا میاد و تو داداش خوب و مهربونی براش میشی
19 تير 1391

هفته 33

سلام پسر گلم عزیز دلم عسل مامان نفس تنم امروز دقیقا 32 هفته و 4 روزه که توی شکم مامانی پسرم نمیدونی چه حس قشنگیه تو رو داشتن . وقتی تو با لگدت منو بیدار میکنی و  با اون دستهای مخملی کوچولوت  منو نوازش میکنی . آخ که قربون خدا برم من که این احساس لطیف مادری  رو به منم نصیب کرد تو دیگه هر روز بزرگتر و بزرگتر میشی و من از خدا میخوام که سالم و بی عیب و نقص باشی تا نشانی از زیبایی و عظمت خدا پا به این دنیا بذاره . وقتی تکونت کم میشه غصه میاد سراغ من میشینم باهات درد دل میکنم . میترسم که خدایی نکرده بلایی سرت اومده باشه دعا میکنم به درگاه خدا تا از طرف تو یه تکونی بیاد و من دلم آروم بگیره دیروزم تکون نخوردی ...
19 تير 1391

بی تاب برای آمدنت

سلام پسر گلم ، عزیز دل مامان دلم خیلی بی تاب شده دیگه آروم و قرار ندارم همش دلم میخواد هرچه زودتر به سلامتی بدنیا بیای شبها نمیتونم راحت بخوابم شرمنده تو هم هستم که اذیتت میکنم امیدوارم از دستم ناراحت نباشی عشق من پسر یکی یه دونم دیروز رفتیم سرویس تخت خوابتو سفارش دادیم آبی و نقره ای خیلی قشنگ بود . دیگه کم کم باید اتاقتو درست کنیم وسایلهاتو بچینیم تا تو بیای و یه نفس تازه ای به زندگی به خونمون بدی. دیشب بابا امیرتم اعترف کرد که صبرش تموم شده و میخواد هرچه زودتر این ٥٠ روز هم سپری بشه تا تو بیایی . ٢٠ خرداد که رفته بودیم سونوگرافی دکتر همه اعضای بدنتو نشون داد ولی جالب تر از همشون انگشت سبابت بود که انگار داشتی اجازه م...
3 تير 1391

نامه ای از طرف هستی

سلام برسام جون من تورا خیلی دوست دارم و می خواهم هر چه زودتر بدنیا بیایی و با هم دوست باشیم  من اسمت را برسام انتخاب کردم .برایت یک بلوز آدیداس سفید دیده ام که میخواهم وقتی بدنیا آمدی برایت آنرا بخرم و بپوشی وقتی که آن بلوز را تنت دیدم خیلی خوشحال میشوم .من با پولهایی که در قلکم دارم برایت ماشین و موتور و هر چیز دیگری که پولم برسد برایت میخرم. من تو را خیلی دوست دارم چون تنها پسر عمه من هستی .به زودی بدنیا بیا تا با هم بازی کنیم برایت غذا بدهم به عمه کمک بکنم در نگه داشتن تو و باهمدیگر به پارک برویم   مواظب خودت باش پسر عمه خوشگلم .انشاءالله که سالم بدنیا بیایی دوستت دارم هستی(دختر داییت) ...
7 ارديبهشت 1391

هستی دختر داییت

پسر گلم از وقتی هستی فهمیده تو قراره بیای و براش یه پسر عمه میاد خیلی خوشحاله اصلا فکرشو نمیکردیم که اینقدر ذوق داشته باشه آخه تنها نوه و یکی یه دونه است .ما فکر میکردیم خیلی حسودیش میشه ولی نه کاملا بر عکسه همش لحظه شماری میکنه که تو بدنیا بیایی. همش از من میپرسه چی برا پسر عمه ام بگیرم. میخوام براش ماشین قرمز رنگ بگیرم ............. خیلی دوس داره برات وسایل بگیریم .میگه براش تخت میخریم کمد میخریم ................. خلاصه پسر گلم تو فعلا یه دونه دختر  دایی داری انشاء الله خاله شیرینتم به زودی یه نی نی بیاره ولی خوب میدونی بابا امیرت نه خواهر داره نه برادر .غصه نخور که عمه و عمو نداری چون عمه مهناز و سایه و بقیه هستن . اینم...
30 فروردين 1391

شروع هفته 21.ماه ششم

سلام پسر عزیزم.قند و نبات مامان .امروز وارد هفته ٢١ شدی یعنی ٥ ماه رو به سلامتی پشت سر گذاشتی.با خوشی ها و بدی های ٥ ماه خداحافظی کردی و به ماه ششم سلام گفتی امروز تو نشون دادی که چقدر صبور و مقاومی که با سرما و ناراحتی های مامان ، حالت تهوع ها و بی حالی ها و دردهاش کنار اومدی و هر روز بزرگ و بزرگ تر شدی و من به وجود تو به نفس های تو افتخار میکنم . میدونم که این ٤ ماه باقی رو نیز با سلامتی طی میکنی تا برای همیشه بیایی کنارمون.بیایی توی زندگیمون خیلی ازت ممنونم پسر دردونه من خیلی خیلی دوست دارم میبوسمت ...
30 فروردين 1391

یه روز بد

پسر نازم دیروز صبح منو خیلی ترسوندی . میخواستم همش گریه کنم آخه صبح که چشمامو باز کردم به پهلوی راستم خوابیده بودم پهلوم با قسمت راست شکمم خیلی درد میکرد همش نگران تو بودم که چیزیت نشده باشه. بابا امیرتم خیلی نگران بود میگفت زنگ بزن به دکتر و بپرس ازش.ساعت 12 اینا زنگ زدم که نبودن. خلاصه تا بعد از ظهر همش با فکر و خیالهای بد سیر میکردم و حوصله نداشتم تا اینکه ظهر که بعد نهار یه درازی کشیدم حرکتهاتو احساس کردم کمی دلم آروم شد. ولی شب که میخواستم بخوابم یه اتفاق بد دیگه ای افتاد. بالش رو که میخواستم بذارم زیر پام وقتی از پشتم کشیدم افتاد روی شکمم .اعصابم دوباره خراب شد و سر بابا امیر خالی کردم و سرش همش داد میزدم. آخه فکرم داغون شده بود ...
29 فروردين 1391

تکونهای پسرم

سلام پسر گلم، عسل مامان.صبحت بخیر عزیز دلم دیروز کلی ورجه وورجه کردی و تکون خوردی قبلا هم تکون خورده بودی ولی دیروز، هم موقع نهار خوردن چند باری تکون خوردی و حرکاتتو احساس میکردم نمیدونم شاید میخواستی بگی گرسنمه مامان ماهی رو بخور زود باش آره شیطونک.بعدش هم که چند باری تا شب تکون خوردی و احساس خوبی به من دادی. الهی مامان دورت بگرده که چقدر هوای مامانو داری. خلاصه یه روز پر هیجانی داشتی و منم یه روز پر احساس و دلچسبی بازم حرکت کن.شنا کن .حتی دیگه کم کم باید لگد بزنی .ناراحت نشو مامان فرین هیچیش نمیشه .تو کار خودتو بکن .من کلی حال میکنم با تکونهای قند عسلم میبوسمت پسمل قشنگم ...
26 فروردين 1391