نوروز 1391

پسر نازنازی من امسال نوروز یه حال و هوای دیگه ای داشت چون تو در دلم،در وجودم بودی.تو رو کنار خودمون احساس میکردیم.موقع تحویل سال از خدا خواستیم یه بچه سالم و راست کردار بهمون بده خونه خدابیامرز آبا هم ، همه فهمیدن که تو توی دل مامانی هستی و هی سوال میکردن پسره یا دختره اسمشو چی میخوای بذاری بعدش هم که رفتیم با بابا امیر به سمت انزلی بعد از مامان بزرگ ماهرخ و باباجون علی،مامانی و بابا جون باباامیرت بود که فهمیدن.بعدش عمه مهناز و دختر عمه سایه که دل تو دلشون نبود و خیلی خوشحال بودن از این قضیه .حتی سایه و خسروخان سر پسر دختر بودنت شرطبندی کردن ١ میلیون .کم کم دیگه همه فامیلهای بابا امیر فهمیدن و هوای منو بیشتر داشتن مخصوصا عمه مهناز جونت که سایه میگفت دیگه عزیزدردونه عمه داره میاد.

 از همونجا برات یه ماشین آبی رنگ خوشگل خریدم و یه دست لباس نوزادی(مبارکت باشه

 عزیزم)

آره عزیزم امسال بهار واقعا بهار پر شمیمی بود .بوی طراوت و سر زندگی میداد،بوی امید، بوی قدم های یک نو رسیده که تو بودی.

به امید نوروز سالهای بعد که در کنارمان خواهی بود سالم وتندرست و شاداب