بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

ختنه کردن

دوشنبه 27 شهریور در 46 روزگیت من و بابایی و مامانی اقدس بردیمت مطب دکتر طاهر زاده برای ختنه. تو طبق معمول پسر خوبی بودی و زیاد داد و فریاد نکردی فقط موقعی که آمپول بی حسی رو زدن گریه کردی و در عرض 10 دقیقه کار ختنه تموم شد و حلقه گذاشتن و تورو آوردیم خونه.توی خونه کمی گریه کردی و ما هم دلمون کباب شد بعد دیگه عادت کردی و آروم بودی . چهارشنبه 5 شهریور صبح وقتی میشستمت حلقت افتاد و پسر بزرگی شدی. بنیامین، پسر گلم از اینکه اذیت نکردی خیلی ممنونم  
6 آذر 1391

نامگذاری

دوشنبه ١٦ مرداد ماه وقتی توی بیمارستان برای دومین بار ازت خون گرفتن و گفتن زردیش اومده پایینو شده ١١ مرخصه و میتونین ببرین خونه منم که همراه تو بودم و شبو توی بیمارستان میموندم و هم اعصابم خراب بود هم کلافه شده وقتی این خبرو دادن یه نفس راحتی کشیدم و اومدیم خونه بعد از ٥ روزدم در برامون اسپند دود کردن و از اینکه اومدم خونم خوشحال بودم .شب دایی محمد اینا مامانی بابا جونخاله شیرین و حتی مادری ماهرخ و بابا جون علی هم که از شمال اومده بودن خونمون بودن و تو هم از دنیا بی خبر خواب بودی بابا امیرت گفت فردا قراره بره ثبت برات شناسنامه بگیره تصمیم باید میگرفتیم که اسمتو چی بذاریم  ماهم که قبلا با امیر توافق کرده بودیم برسام بذاریم گفتم...
28 آبان 1391

خاطره به دنیا آمدنت

پنجشنبه ١٢ مرداد ١٣٩١ ساعت ٣:٣٠ صبح با دردی که زیر شکمم احساس میکردم از خواب بیدار شدم و کمی توی خونه رراه رفتم ولی اصلا فکر نمیکردم که درد زایمان باشه با صدای من بابا امیرت هم از خواب بیدار شد و گفت میخوای بریم بیمارستان ولی من دیدم دردم کمی بهتر شد گفتم هیچی نیست و گرفتم خوابیدم ساعت ٤:٣٠ صبح بود که با ترکیدن چیزی هراسان از خواب بیدار شدم و به بابا امیر گفتم کیسه آبم ترکید بابا امیر تا چراغ اتاق رو روشن کرد دیدیم همه جا خونه وحشت کرده بودیم از ترس میلرزیدم فقط به امیر گفتم مدارکو بردار و نمیدونیم با چه سرعتی خودمونو رسوندیم بیمارستان  خدا رو شکر که موقع سحری بود و ماه رمضان خیابونا هم خلوت .با آسانسور رفتیم طبقه بالا منم فقط گریه میکر...
28 آبان 1391

دختر خاله دار شدی

راستی پسرم یه خبر بهت بدم شنبه یعنی 17 تیر ماه خاله شیرینت رفت سونوگرافی نوی 14 هفتگی و بچش دخمله یعنی دختر خاله دار میشی  یه دختر دایی داشتی که یه دختر خاله هم اضافه شد البته اون 4 ماه بعد از تو بدنیا میاد و تو داداش خوب و مهربونی براش میشی
19 تير 1391

بی تاب برای آمدنت

سلام پسر گلم ، عزیز دل مامان دلم خیلی بی تاب شده دیگه آروم و قرار ندارم همش دلم میخواد هرچه زودتر به سلامتی بدنیا بیای شبها نمیتونم راحت بخوابم شرمنده تو هم هستم که اذیتت میکنم امیدوارم از دستم ناراحت نباشی عشق من پسر یکی یه دونم دیروز رفتیم سرویس تخت خوابتو سفارش دادیم آبی و نقره ای خیلی قشنگ بود . دیگه کم کم باید اتاقتو درست کنیم وسایلهاتو بچینیم تا تو بیای و یه نفس تازه ای به زندگی به خونمون بدی. دیشب بابا امیرتم اعترف کرد که صبرش تموم شده و میخواد هرچه زودتر این ٥٠ روز هم سپری بشه تا تو بیایی . ٢٠ خرداد که رفته بودیم سونوگرافی دکتر همه اعضای بدنتو نشون داد ولی جالب تر از همشون انگشت سبابت بود که انگار داشتی اجازه م...
3 تير 1391

نامه ای از طرف هستی

سلام برسام جون من تورا خیلی دوست دارم و می خواهم هر چه زودتر بدنیا بیایی و با هم دوست باشیم  من اسمت را برسام انتخاب کردم .برایت یک بلوز آدیداس سفید دیده ام که میخواهم وقتی بدنیا آمدی برایت آنرا بخرم و بپوشی وقتی که آن بلوز را تنت دیدم خیلی خوشحال میشوم .من با پولهایی که در قلکم دارم برایت ماشین و موتور و هر چیز دیگری که پولم برسد برایت میخرم. من تو را خیلی دوست دارم چون تنها پسر عمه من هستی .به زودی بدنیا بیا تا با هم بازی کنیم برایت غذا بدهم به عمه کمک بکنم در نگه داشتن تو و باهمدیگر به پارک برویم   مواظب خودت باش پسر عمه خوشگلم .انشاءالله که سالم بدنیا بیایی دوستت دارم هستی(دختر داییت) ...
7 ارديبهشت 1391