بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

واکسن 4 ماهگی

دیروز 12 آذر 1391 وقتی روزها رو با سلامتی طی کردی و 4 ماه از برگ های زندگیت رو ورق زدی و هر روز نسبت به دیروز بزرگ تر شدی و تو دل برو تر و هر روز یک سری چیزهای جدید یادگرفتی و انجام دادی مثلا کم کم غلت زدن رو شروع کردی. با دستات یه چیزهایی رو گرفتی حتی موهای منو کشیدی دیگه نشون دادی که برا خودت آقایی شدی ما هم لازم دونستیم که ببریمت بهداشت و واکسنتو بزنیم .مثل سری قبل یعنی واکسن 2 ماهگی بابا امیر نبود سر کار بود . من و بابایی و مامانی اقدس یا همون عزیز رفتیم و واکسنتو دادیم خانمو زد و این سری یه واکسن بود و از یه پات زدن واکسن سه گانه خوب مسلمه که بازم گریه کردی ولی نه زیاد آخه داره بزرگ شدنتو نشون میدی چون تو قوی هستی.قربونت برم من .قطره رو...
13 آذر 1391

واکسن 2 ماهگیت

چهازشنبه 12 مهرماه 1391 وقتی 2 ماهت رو به سلامتی پشت سر گذاشتی صبح زود با بابایی و مامانی اقدس رفتیم بهداشت محل توی آبادانی مسکن و برات پرونده باز کردیم و تو رو روی تخت گذاشتیم خانمه اومد از پای راستت واکسن هپاتیت و از پای چپت واکسن سه گانه رو زد و قطره فلج اطفال رو هم ریخت توی دهنت. خوب معلومه کلی گریه کردی و به خدا مامان جون من بدتر از تو بودم و نمیتونستم گریتو ببینم حالم داشت بد میشد ولی مجبور بودیم باید بهت واکسن میزدیم تا سالم بزرگ بشی فورا شیشه شیرو گذاشتیم تو دهنت و تو آروم شدی و درد یادت رفت .خانم دکتر گفت اگه پاش قرمز شد و ورم کرد حوله سرد بذارین .اومدیم خونه خدا رو شکر پات چیزی نشد ولی بعد از قطره استامینوفن تو رنگت پرید و مثل...
6 آذر 1391

ختنه کردن

دوشنبه 27 شهریور در 46 روزگیت من و بابایی و مامانی اقدس بردیمت مطب دکتر طاهر زاده برای ختنه. تو طبق معمول پسر خوبی بودی و زیاد داد و فریاد نکردی فقط موقعی که آمپول بی حسی رو زدن گریه کردی و در عرض 10 دقیقه کار ختنه تموم شد و حلقه گذاشتن و تورو آوردیم خونه.توی خونه کمی گریه کردی و ما هم دلمون کباب شد بعد دیگه عادت کردی و آروم بودی . چهارشنبه 5 شهریور صبح وقتی میشستمت حلقت افتاد و پسر بزرگی شدی. بنیامین، پسر گلم از اینکه اذیت نکردی خیلی ممنونم  
6 آذر 1391

نامگذاری

دوشنبه ١٦ مرداد ماه وقتی توی بیمارستان برای دومین بار ازت خون گرفتن و گفتن زردیش اومده پایینو شده ١١ مرخصه و میتونین ببرین خونه منم که همراه تو بودم و شبو توی بیمارستان میموندم و هم اعصابم خراب بود هم کلافه شده وقتی این خبرو دادن یه نفس راحتی کشیدم و اومدیم خونه بعد از ٥ روزدم در برامون اسپند دود کردن و از اینکه اومدم خونم خوشحال بودم .شب دایی محمد اینا مامانی بابا جونخاله شیرین و حتی مادری ماهرخ و بابا جون علی هم که از شمال اومده بودن خونمون بودن و تو هم از دنیا بی خبر خواب بودی بابا امیرت گفت فردا قراره بره ثبت برات شناسنامه بگیره تصمیم باید میگرفتیم که اسمتو چی بذاریم  ماهم که قبلا با امیر توافق کرده بودیم برسام بذاریم گفتم...
28 آبان 1391

خاطره به دنیا آمدنت

پنجشنبه ١٢ مرداد ١٣٩١ ساعت ٣:٣٠ صبح با دردی که زیر شکمم احساس میکردم از خواب بیدار شدم و کمی توی خونه رراه رفتم ولی اصلا فکر نمیکردم که درد زایمان باشه با صدای من بابا امیرت هم از خواب بیدار شد و گفت میخوای بریم بیمارستان ولی من دیدم دردم کمی بهتر شد گفتم هیچی نیست و گرفتم خوابیدم ساعت ٤:٣٠ صبح بود که با ترکیدن چیزی هراسان از خواب بیدار شدم و به بابا امیر گفتم کیسه آبم ترکید بابا امیر تا چراغ اتاق رو روشن کرد دیدیم همه جا خونه وحشت کرده بودیم از ترس میلرزیدم فقط به امیر گفتم مدارکو بردار و نمیدونیم با چه سرعتی خودمونو رسوندیم بیمارستان  خدا رو شکر که موقع سحری بود و ماه رمضان خیابونا هم خلوت .با آسانسور رفتیم طبقه بالا منم فقط گریه میکر...
28 آبان 1391