بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

خاطره به دنیا آمدنت

1391/8/28 13:49
1,392 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه ١٢ مرداد ١٣٩١ ساعت ٣:٣٠ صبح با دردی که زیر شکمم احساس میکردم از خواب بیدار شدم و کمی توی خونه رراه رفتم ولی اصلا فکر نمیکردم که درد زایمان باشه با صدای من بابا امیرت هم از خواب بیدار شد و گفت میخوای بریم بیمارستان ولی من دیدم دردم کمی بهتر شد گفتم هیچی نیست و گرفتم خوابیدم ساعت ٤:٣٠ صبح بود که با ترکیدن چیزی هراسان از خواب بیدار شدم و به بابا امیر گفتم کیسه آبم ترکید بابا امیر تا چراغ اتاق رو روشن کرد دیدیم همه جا خونه وحشت کرده بودیم از ترس میلرزیدم فقط به امیر گفتم مدارکو بردار و نمیدونیم با چه سرعتی خودمونو رسوندیم بیمارستان  خدا رو شکر که موقع سحری بود و ماه رمضان خیابونا هم خلوت .با آسانسور رفتیم طبقه بالا منم فقط گریه میکردم فقط خدا خدا میکردم که بلایی سر تو نیومده باشه بابا امیرتم که خیلی ترسیده بود منو دلداری میداد و میگفت هیچی نیس. خانم پرستار شیفت شب منو برد اتاق معاینه اولین کاری که کرد با دستگاه به صدای قلبت گوش کرد و خدا رو هزار مرتبه شکر که ضربان قلبت میزد بعد به دکتر عاصم زنگ زدن و منم لباسامو عوض کردم و منو دادن به یه اتاق که شماره اتاق ٣٠٢ بود سرم زدن و و زود زود  با دستگاه ضربان قلبتو چک میکردن بعد دیدم مامانی اومد و گفت چرا اینجوری شد و ناراحت نباش هیچی نیس منم حالا تو این وضعیت به بابا امیرت میگم رفتی خونه دوربین یادت نره که دیدم ساک و وسایلاتو که آورده بودن دوربین هم توش بود بلاخره ساعت ٦ شد و دکتر عاصم اومد و منو با ویلچر بردن و مامان هم تا آسانسور اومد و گفت آیه الکرسی بخون و بوسم کرد و رفتم اتاق عمل و اماده کرده بودن دکترمو دیدم و گفت چرا اینجوری شده مگه سنگین برداشتی گفتم نه دکتر. به غیر از دکترم ٢ تا دکتر بیهوشی بود یه خانم مسن و یه خانم دیگه که دکترم گفت بیهوشش کنید ولی دکتر بهوشی گفت هم برا بچه هم برا مادر ضرر داره باید بی حس بشه که منو بی حس کردن و تازه فهمیدم که جفت پاره شده بود و خدا واقعا لطف کرده بود. یه ربع بعد یعنی ساعت ٦:١٥ دقیقه تو عزیز دلم بدنیا اومدی و با گریه هات به من روحیه و امید دادی دکتر بیهوشی گفت سالمه و مثل خودت مو حنایی هستش و ٢ کیلو ٦٠٠ گرم وزنشه.پرسیدم سالمه توی دستگاه که نمیمونه دکتر عاصم گفت سالمه سالمه بعد تو رو بردن و منم تا نیم ساعت دیگه کار بخیه اینام تموم شد و بابا امیرت پشت در اتاق عمل بود فقط یه لحظه دیدم دکتر درو باز کرد و گفت بیا این خانمت حالش خوبه اون لحظه که باباتو دیدم خیلی خوشحال شدم.بعد منو بردن بالا توی بخش و  تو چون ٥٠ سی سی خون خورده بودی معدت رو شستن و نیم ساعت بعد تو رو آوردن بغلم دادن و چه حس خوبی بود وقتی تو رو با تمام وجودم احساس کردم  تو رو بوییدم و بوسیدم تو که ٩ ماه تمام با من بودی و حالا در کنارم هستی و چه خوب کردی که به زندگی ما اومدی . خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم

تو تمام هستی و نفس من شدی .پاره تنم پسرم دوستت دارم 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)